1. ظهر در حالی که برقها دو ساعت بود که رفتهبود و لپتاپم شارژ نداشت تا گات تلنت رو ببینم و حوصلهم سر رفتهبود و درس هم نمیخواستم بخونم، روی تخت مامان و بابام دراز کشیدهبودیم و منم بینشون بودم که گفتم: "حال میکنیدها! میدونید چند وقت بود منو اینقدر ندیدهبودید؟" و فکر میکنید مثلا واکنششون چی بود؟ گفتن واااای آره دختر گلم خیلی دلمون برات تنگ شدهبود و اینا؟ قطعا نه! =| پدرگرام با یه قیافه کج و کوله برگشته میگه: "اه! ایبابا." و مامانم از اونطرف با خنده میگه: "هه! فکر کردی ما از اون خانوادههاشیم؟ :))) نوچ!" و تازه در حین غر زدنم یهو ویشگونم گرفت و اینقدر گرفت تا تهش از تخت پرت شدم پایین و با کله خوردم زمین و به دیار باقی شتافتم '_' آره خلاصه که مهر و محبت موج میزنه :)))
2. میدونید چیه؟ خیلی برام عجیبه که اکثر آدمهای دنیای واقعی معتقدن من صدام اصلا خوب نیست :/ ولی شماها برعکس تا یه وویس اینجا میذارم و یا بهتون تو تله یا واتس اپ وویس دادم، واکنشتون اینه که وایی چقدر صدات خوبه و خیلیاتون هم گفتید که به درد پادکست میخوره. واقعا موندم چجوری میشه؟
3. رفتیم مدرسه که وسایلمو بیاریم بعد با مامانم رفتیم تو پانسیون، با یه نگاه عاقل اندر سفیه میگه چقدر همتون شلختهاید؟؟ چه وضعشه؟ :))) تازه الانم تنها مشکلی که با تعطیلات دارم اینه که مامانم خونهست و هی گیر میده به اتاقم و هی میگه تمیز کن -_- ولی قبلا نمیگفت :/ چون اصلا خونه نبودم :/ عکس میزامو گرفتهبودم ولی نه که نت سرعتش عالیه! نشد آپلود کنم :/
4. مادرجونم هی دیشب میگه بگو چی میخوای میخوام دعا کنم. میگم نمیدونم واقعا. شما دعا کنید رتبهم خوب شه که اونموقع هرچی خواستم بتونم برم.
5. پیش مشاور بودیم با یاسمن. بعد یهو اومد یه چیزی تعریف کنه که راجعبه مشمئز بود. بعد یهو من رفتم تو پنجره و افق و یاسمنم نمیدونم کجا چون نمیدیدمش، ولی خا یه جای دیگهبود و بعد با هم دیگه برگشتیم وسط حرف مشاورمون میگیم خب خانم دیگه چخبر؟ و خا فهمید که دشواریم و اینا بعد بندهخدا چشاش زدهبود بیرون که اخه چجوری میشه شما دو تا با کسی مشکل داشتهباشید؟ ما هم باهم گفتیم خانم دیگه ببینید طرف چیکار کرده!
یاسمن اونقدر نه. چون اکثرا به کسی محل نمیده و اینا ولی من کلا با همه خیلی خوبم و خیلی خودمو نگه میدارم که چیزی نگم و تا جایی که جا داره به آدمها فرصت جبران میدم. تحملم زیاده. چیزی هم به طرف نمیگم. اما یهو یه جا کاسه صبر و تحملم با یه قطره لبریز میشه. اون قطره شاید کوچیک بوده باشه و مثل کاسه کاسه آبی که تو ظرف صبر و تحملم ریخته شدهباشه زیاد نباشه اما باعث لبریز شدن میشه. مثلا مینا که یهو خودشو گرفت واسم و هیچکس نفهمید دقیقا چرا :/ فقط یه بار گفتهبود به نگار که آنه عوض شده و فیلان. بعد خب خودشو برای یاسمنم گرفتهبود دیگه. منم هیچی بهش نگفتم. هیچ سوالی هم نکردم که چرا؟ بعد یه مدت خودش برگشت. من چیزی نگفتم. مثل قبل برخورد کردم. ولی یاسمن نه. گفت نمیتونه با آدمیکه یهو خودشو براش اونم بیدلیل گرفته کنار بیاد. ولی من میگم باید به آدمها فرصت داد و من به مینا فرصت دادم و الانم با هم حتی شده چند باری چت هم کردیم.
6. حرف بود بازم ولی بماند برای بعد. فقط اینو بگم که اگه فردا ۱۲ ساعت مفید و با کیفیت نخوندم بیاید نفری یه سیلی بزنید تو گوشم!